22 روزه که از مریضیم میگذرهامیدوارم که سلول ها تصمیم به آشتی با من بگیرن علایم بهبودی رو احساس می کنم.

 دیشب خیلی دلم گرفته بودو وقتی دلگرفتگیم تکمیل شد  و شاید تبدیل به دلگیری که یه پییغام اومد: این عکسه داماد داییه؟ گفتم آره. بالاش نوشته بود پیوندتان مبارک.  خیلی غصه ام شد خیلی زیاد. خیلی دوست داشتم تو خوشحالی کنارشون باشم. اما مثه اینکه کسی ما رو داخل آدم حساب نکرد نمیدونم بگم لعنت به کدورت های قدیمی یا لعنت به خود ما آدم ها

به قول فاطمه همینجاااا بمون. عمیق نشو و ناراحت نشو. و اصلن به لایه های عمیق سفر نکن کاری که مدتها بود من انجام میدادم تو غار خودم. سفر میکردم اما فقط و فقط به لایه های عمیق و درون خودم. کنار آدما بودم اما در حقیقت فقط پیش خودم بودم . انگار وقتی دوباره با اون جهان آشتی کردم و به آدم ها امیدوار شدم اتفاقای زیاد خوبی نیفتادن. باید برگردم به کنجِ مکانِ امنِ درونم 

.

 

 پ ن : دلم گرفته خیلی زیاد

 

پ ن : دیشب یه خواستگار از اصفهان زنگ زد متولد 73 ارشد مدیریت وقتی داشت از مامان سوال میپرسید و مامان اطلاعاتشو پشت تلفن تکرار میکرد که من متوجه بشم، من که منجمد شده بودم و با هرتکراری چند درجه بیشتر به زیر صفر سفر میکردم جمله ی آخر یخمو آب کرد و خوشبختانه گفت اصالتا آذری هستن، به خاطر چندثانیه ای که اشتباه گرفتم یه نفس راحت کشیدم  و رها شدم .


وقتی بهم گفت از 5سال پیش که اومده اصفهان یه هزاری از باباش نگرفته و تمام این مدت و اکنون خودش بوده و خودش چه مخارج دانشگاه چه پس انداز کوچیک برا جهیزیه، بیشتر از ناراحتیم برای اون، از خودم ناراحت بودم که کاش بیشترر حواسم بهش بود اصلن وقتی خوب فکر میکنم من تو این 5سال تمام حواسم رفته بود. من واااقعا یه مرده به تمام معنا بودم که مدت خیلی کمیه زنده شده وقتی فکر میکنم به این 5سال بیشتر از همیشه میفهمم چقدرر قطع بودم با همه جا اونم آرزویی که تمام حرکت و حرف و لبخندش با دادن انرژی و حال خوب به بقیه بود. بد جوری تو غار خودم بودم خوشحالم که بیرونم کردی و هرچی شکرشو بجا بیارم کم آوردم. امسال پاییز بعد 5سال یا شایدم 7سال، برگشتن آرزوی قبلی به وجودم رو حس کردم. یادگاریش تو مخزن نوشته های قبلی که پنهانشون کردم هست. که نوشته بودم یعنی میشه آرزوی قبلی برگرده به وجودم؟ من ممنونتم. نه ممنون خیییلی کمه. خیییلی کمه قول میدم با تمام وجودم قول میدم خوب باشم و حال جهان رو یه کوچولو بهتر کنم. قول میدم نوری که تو به قلبم برگردوندی رو خیلی مراقبش باشم. خیییلی کمکم کن که این کار به تنهایی از عهده من برنمیاد.

گاهی واقعا فکر میکنم همش یه خواااب بوده. هنوزم باورم نمیشه این قطعی هاباورم نمیشه این چاه عجیب که میدونم چه رحمتایی رو ازم  دور کرد اما تو خیییلی بزرگتر و خوبتر از این حرفا بودی که.

میگم و هر روز و هر روز میگم منو ببخش به خاطر زندگی که نکردم تو این سال ها به خاطر کارای خوب بیشتری که میشد انجام داد و من فلج شده بودم. فلج روحی. به خاطر هم و همه چی که کمی و گناه و تقصیر منه و خیلی وقتا حالیم نیست که اشتباهه.

ممنوون و ممنون که  به حال خودم نذاشتی و هر دفعه یه نشونه دادی. ممنوون و ممنون که میبخشی و اجازه میدی امیدوار باشم. ممنون و ممنون که میذاری باهات حرف بزنم. ممنون و ممنون که اینقدرررر super ego قوی تو وجود من هس.  ممنون که خدا و معبود منی.

.

.

تصمیم گرفته بودم به عنوان کادو یکی از وسایل مهم جهیزیه رو براش بخرم و دلم با تمااام وجود میخواست که اونقدری پول داشتنم که هرچی میخواست رو بتونم بخرم. یهو به ذهنم اومد اون گروه خیری که با هزینه خیلی کم تمام وسایل لازم  جهیزیه عروس را با نامه معتبر معرفی فراهم میکنند،بهش معرفی کنم ادرس و تلفن رو براش فرستادم یه عاالم خوشحال شد و تشکر کرد.

دیروز استوری کرده بود که کس در همه آفاق به دلتنگی من نیس پیغام دادم چطوری خانووم نبینم دلتنگ باشی. یه کم که احوالپرس کردیم گفتم زنگ زدی اون آدرسی که گفتم؟ مکثی کرد و هی  در حال نوشتن   گف شاید شوکه شی "ولی. همین جمله کافی بود که شوکه شم و بدونم چه خبره. "ولی میخوام جدا شم


درست وقتی داشتیم خوشحالی میکردیم برای "دکمه پیوند" این یکی رفیقمون، آسانسور پیوند اون یکی رفیق رو در حال سقوط دیدیم و بغض کردیم و غصه خوردیم و اشک ها ریختیم.اونقدری که کم مونده بود تو دل و خونه مون عزای عمومی اعلام شه موج بدی بود.از این غصه در نیومده بودیم که خبر پیوند دختر دایی جان رسید و مشعوف شدیم و از این شعف چیزی نگذشته بود که جواب منفی سمیرا به علیرضا که اون روز تا حالا کجا بودی. و حالا که به در بسته خوردی اومدی اینجا رو شنیدیم و با اینکه میفهممش اما چقدرر دلم میخواست ازدواجشون سر بگیره

یکی خوب یکی بد یه بار بالا یه بار پایین قاعده اشه انگار .که موج سینوسی بندازه تو نمودار و بدونی هر لحظه همونجایی که هستی میتونه بهترین یا بدترین باشه. 

دیشب بارون اومد الانم انگار دوباره میخواد بباره دلم میخواد قدم بزنم که همون لحظه تکست میده: بچه هااا ، شما احیانا دلتون نمیخواد قدم بزنید؟؟! پاییز داره تموم میشه هااا. ( و منم تو دلم میگم چه پاییزها گذشت و نیامد)

.

.

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت

 

روزی که کمترین سرود

                         بوسه است

 

 

پ ن : به ضعف و قوت بازوی عشق حیرانم. که کوه می کند و دل نمیتواند کند

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت تخصصی و آموزشی بدنسازی و تناسب اندام سرگرمی instagram ,موسیقی و فیلم و بهترین سگ ها گل سنگ اخبار روز فناوری کتابخانه عمومی شهید شرافت ایناز چت|چت ایناز|چتروم ایناز آموزش ساخت بازی |دانلود پکبج