22 روزه که از مریضیم میگذرهامیدوارم که سلول ها تصمیم به آشتی با من بگیرن علایم بهبودی رو احساس می کنم.

 دیشب خیلی دلم گرفته بودو وقتی دلگرفتگیم تکمیل شد  و شاید تبدیل به دلگیری که یه پییغام اومد: این عکسه داماد داییه؟ گفتم آره. بالاش نوشته بود پیوندتان مبارک.  خیلی غصه ام شد خیلی زیاد. خیلی دوست داشتم تو خوشحالی کنارشون باشم. اما مثه اینکه کسی ما رو داخل آدم حساب نکرد نمیدونم بگم لعنت به کدورت های قدیمی یا لعنت به خود ما آدم ها

به قول فاطمه همینجاااا بمون. عمیق نشو و ناراحت نشو. و اصلن به لایه های عمیق سفر نکن کاری که مدتها بود من انجام میدادم تو غار خودم. سفر میکردم اما فقط و فقط به لایه های عمیق و درون خودم. کنار آدما بودم اما در حقیقت فقط پیش خودم بودم . انگار وقتی دوباره با اون جهان آشتی کردم و به آدم ها امیدوار شدم اتفاقای زیاد خوبی نیفتادن. باید برگردم به کنجِ مکانِ امنِ درونم 

.

 

 پ ن : دلم گرفته خیلی زیاد

 

پ ن : دیشب یه خواستگار از اصفهان زنگ زد متولد 73 ارشد مدیریت وقتی داشت از مامان سوال میپرسید و مامان اطلاعاتشو پشت تلفن تکرار میکرد که من متوجه بشم، من که منجمد شده بودم و با هرتکراری چند درجه بیشتر به زیر صفر سفر میکردم جمله ی آخر یخمو آب کرد و خوشبختانه گفت اصالتا آذری هستن، به خاطر چندثانیه ای که اشتباه گرفتم یه نفس راحت کشیدم  و رها شدم .

خیلی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ایرانیان سوپر فایتینگ انجام پروژهای برنامه نویسی ویژال بیسیکویژوال بیسیک VBپروژه های VB.NET دل‌نویس‌جا‌ :))) چاپ کارت ویزیت فانوس دریایی الف آموز aparatdl